عبدالحسین

یکى نوغنچه اى از باغ زهرا

بجست از خواب نوشین بلبل آسا

به افغان از مژه خوناب مى ریخت

نه خونابه که خون ناب مى ریخت

بگفت اى عمّه بابایم کجا رفت ؟

بُدانیدم در برم دیگر چرا رفت ؟

مرا بگرفته بود این دم در آغوش

همى مالید دستم بر سر و گوش

به ناگه گشت غایب از بر من

ببین سوز دل و چشم تر من

حجازى بانوان دل شکسته

به گرداگرد آن کودک نشسته

خرابه جایشان با آن ستمها

بهانه طفلشان سر بار غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

یزید از خواب بر پاشد هراسان

بگفتا کاین فغان و ناله از کیست ؟

خروش و گریه و فریاد از چیست ؟

بگفتش ازندیمان کاى ستمگر

بُود این ناله از آل پیمبر

یکى کودک ز شاه سر بریده

در این ساعت پدر درخواب دیده

کنون خواهد پدر از عمّه خویش

وزاین خواهش جگرها را کند ریش

چون این بشنید آن مَردُود یزدان

بگفتا چاره کار است آسان

سر بابش بَرید این دم به سویش

چه بیند سر بر آید آرزویش

همان طشت و همان سر قوم گمراه

بیاوردند نزد لشکر آه

یکى سرپوش بُد بر روى آن سر

نقاب آسا به روى مهر انور

به پیش روى کودک سر نهادند

زنو بر دل غم دیگر نهادند

به ناموس خدا آن کودک زار

بگفت اى عمّه دل ریش افکار

چه باشد زیر این مندیل مستور

که جُز بابا ندارم هیچ منظور

بگفتش دختر سلطان والا

که آن کس را که خواهى هست این جا

چو این بشنید خود برداشت سرپوش

چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت اى سرور و سالار اسلام

زقتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنتها کشیدم

بیابانها و صحراها دویدم

همى گفتندمان در کوفه و شام

که اینان خارجند از دین اسلام

پرستارى نَبُد جُز تازیانه

مرا بعد از تو اى شاه یگانه

زکعب نیزه و از ضرب سیلى

تنم چون آسمان گشته است نیلى

بدان سر جمله آن جور و ستمها

بیابان گردى و درد و اَلَمها

بیان کرد و بگفت اى شاه محشر

تو برگو کى بریدت سر زپیکر

مرا در خُردسالى در بدر کرد

اسیر و دستگیر و بى پدر کرد

همى گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشته از گفتار خاموش

پرید از این جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشیان شد

خدیو بانوان در یافت آن حال

که پریده است مرغ بى پر و بال

به بالینش نشست آن غم رسیده

به گرد او زنان داغ دیده

فغان برداشتندى از دل تنگ

به آه و ناله گشتندى هم آهنگ

از این غم شد به آل اللّه اطهار

دوباره کربلا از نو نمودار