پس از شهادت امام حسین علیه السلام
خورشید گریخت..
و تن زراندودش را در افقی خون رنگ فرو برد
و ماه با دیدگانی فرو افتاده
در کاسهای از سرشک خون گریان سر برآورد..
گردباد قبایل همچنان بر پیکر خیمهها میوزد.
.در آن آتش بر میافروزد
و زبانههای آتش هم چون دهانهایی گرسنه
که به مرز جنون رسیده است،
کام میگشاید و همه چیز را میبلعد..
گرگها زوزه میکشند ..
شیطانها با فرشتگان درگیر میشوند..
و پژواک فریادهایی طنین میافکند:
-هیچ یک از آنان را وانگذارید.
نه کوچک و نه بزرگ..
گرگها خیمهای را در کام میگیرند..
در آن جوانی بیمار است..
نمیتواند برخیزد..
مرد پیس شمشیر از نیام بر کشید..
همچنان تشنة خون است..
مردی از قبایل سرزنشکنان گفت:
-چرا کودکان را میکشی؟!
او که کودکی بیمار بیش نیست؟!
-ابن زیاد دستور قتل اولاد حسین را داده است.
و زینب با شجاعت پدرش خروشید:
- کشته نمیشود تا این که من بدون او کشته شوم..
و منادیای بانگ به تقسیم غنائم بلند کرد..
و قبایل را بر سر آن سرها نزاع درگرفت..
برای تقرب به ابن زیاد..
ستمران آن شهر بیوفا..
سرهای بریده شده را بر نیزهها بر افراشتند..
کاروانی از هیکل مندان که سر فرزندزاده واپسین پیامبران،
پیشاپیششان ره میسپرد..
مرد پیس آن را حمل میکند..
هفتاد سر یا بیشتر
که جز بر آستان درگاه الهی پیشانی نسودند..
اینک بر روی نیزهها میتابند..
و پیشاپیشش سر واپسین فرزندزادگان است..
جوان بیمار خود را برای مرگ آماده میسازد..
آه ناله عمهاش زینب دیوارهای زمان را میشکافد :
مرا چه شده است که تو را میبینم
برای مرگ مهیا میشوی!
ای باقیمانده جدم و پدرم و برادرم،.
و الله این عهدی است از الله به جد تو و پدرت
و به راستی که الله تعالی از مردمانی که فرعونهای زمین،
آنان را نمیشناسند
و حال آن که آنها در اهل آسمانها شناخته شده و معروفند،
پیمان گرفته است تا آنها این اعضای جدا شده
و بدنهای پاره پاره شده را جمع کنند
و سپس پنهانشان نمایند.
در این برهوت نشانی را برای قبر پدرت برافرازند
که اثرش پوسیده نشده
و نشانه آن بر گذشت شبها و روزها پاک نخواهد شد.
هر چه پیشوایان کفر و پیروان گمراهی
در محو و از بین بردن آن تلاش کنند،
پس جز بر اثر آن افزوده نمیشود.
منظره خون،
پاره پیکرهای خفته بر زمین،
شمشیرهای شکسته
و تیرهای کاشته در شنها..
همه از راز معرکهای خوفناک سخن میگویند..
آفریده مردانی که شرنگ خشمشان را
بر کام مرگ فرو ریختهاند
و از قلبشان چشمه حیات رویانده
و نقاب از راز جاودانگی برافکندهاند..
بانویی که غبار خستگی پنجاه ساله
بر سیمایش نشسته بود به جانب پیکری خرامید
که آن را میشناخت،
پیکری که نوباوگیاش را میپایید،
بالندگیاش را مینگریست
و اینک پارههای تنی در زیر سم کوبههای اسبانی مست..
زینب بر مشهد واپسین فرزندزادگان دو زانو نشست؛
بدنی شرحه شرحه آرام و خاموش..
و اکنون آن روح سترگی که قبایل را ذلیل نمود،
از این کالبد سفر کرده است..
زینب دستانش را به زیر پیکر برادرش برد..
چشمانش را به آسمان برافراشت..
به سوی خدا و با چشمانی اشکبار زمزمه کرد:
-از ما این قربانی را بپذیر ...
ای الله من..
و سکینه خودش را بر اندام سترگ پدرش انداخت
و او را در آغوش گرفت..
از خود بیخود شد
و در خلسهای شگرف فرو رفت..
به آوایی گوش میسپرد
که از ژرفنای شنها بیرون میتراوید..
همهمهای آسمانی
و شگفت شبیه صدای پدر سفر رفتهاش..
- شیعه من، ای پیروانم،
هر گاه آبیگوارا نوشیدید مرا یاد کنید
- یا اگر غریبی را شنیدید یا شهیدی را،
بر من ندبه و زاری کنید.
قبایل خواری و ذلت خود را جمع نمود..
و اینک ننگ ابدی قبایل میخواهد به کوفه باز گردد..
و سکینه همچنان بر سینه در خون خفته،
سر نهاده و جدا نمیشود..
بادیه خویانی از قبایل هجوم آورده
و خشمناک سکینه را میکشیدند
و میکوشیدند با نیزه از خروشش بکاهند
تا بر ناقهاش جای گیرد..
بیست بانوی عزادار،
جوانی بیمار و نوباوگانی یتیم و هراسان؛
همین، تمام آن غنیمتی بود
که قبایل در طولانیترین روز تاریخ برگرفتند..
ولی سرها را..
سواران برای مژدگانی ارقط،
ستمران شهر مشهور نیرنگ و غدر،
از یکدیگر پیش میگیرند.
.قبایل از کرانههای فرات گذشت..
آن را تنها رها نمود
تا چون اژدری سرگشته
در صحرا همچنان به خود در پیچد..
کجاوههای اسیران نیز آنجا را ترک نمود
و با چشمانی اندوهبار به پیکرهای فرو خفته
در جای جای شنها،
چون ستارگانی خاموش
بر پهنای آسمان، مینگریست..
تا آنجا که از دیده نهان شد
و سکوتی خوفناک بال گسترد..
سکوتی درآمیخته با نالههایی آرام
از ژرفنای آن زمین آغشته با ارغوان زندگی......
برچسب ها : مذهبی